دیروز، دیروز سال یه پدر بود، یه پدر مهربون، یه بابا!
هر سالی که میگذره جای خالیش بیشتر از سال قبل حس میشه. هر سال دلتنگی دوریش دوچندان میشه.
وقتی تو نیستی؛ نه هستهای ما چونان که بایدند، نه بایدها!
مثل همیشه آخر حرفم، و حرف آخرم را با بغض میخورم.
عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم؛ باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم روزی به نام روز مبادا نیست.
آن روز هرچه باشد؛ روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا، روزی درست مثل همین روزهای ماست!
اما کسی چه میداند، شاید امروز نیز، روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی؛ نه هستهای ما چونان که بایدند، نه بایدها!
هر روز بی تو روز مباداست!
آینهها در چشم ما چه جاذبهای دارند؟
آینهها که دعوت دیدارند! دیدارهای کوتاه و از پشت هفت دیوار؛ دیوارهای صاف، دیوارهای شیشهایی شفّاف، دیوارهای تو، دیوارهای من، دیوارهای فاصله بسیارند...
آه!!! دیوارهای تو همه آیینهاند، آیینههای من همه دیوارند.
بابا دلم برات تنگ شده. یه سر به خواب پسرت بیا...
دکلمه